دختر یک دیپلمات بلندپایه بلژیکی در اوایل سال ۱۹۹۰ میلادی به ژاپن می‌رود تا در شرکت ژاپنی بزرگی کار کندطی یک سال قراردادی که آملی نوتومب می‌بایست در آن شرکت کار کند با مشکلات بسیاری مواجه می‌شود که بیشتر ناشی از تفاوت فرهنگی شرقی و غربی استبی‌شک همه‌ی ما ژاپن و ژاپنی را با فرهنگ نظم و کار می‌شناسیم، در این کتاب که سرگذشت خود راوی است از نزدیک با این فرهنگ آشنا می‌شویمفرهنگی که درش خلاقیت را امری نه چندان خوشایند و بیشتر به مثابه خودمحوری و بی‌اعتنایی به نظم ساختاریافته تلقی می‌کنددر این فرهنگ، اشتباه یک زیردست منجر به سرشکستگی مافوقش شده چون وی خود را مسئول تمامی رفتارهای زیردستش قلمداد می‌کندراوی در این کتاب از رهگذر همین فرهنگِ کار به دیگر جوانب فرهنگ ژاپنی همچون نقش و جایگاه زن» در خانواده و سلسله مراتب پدرسالارانه‌ی ژاپنی نظر می‌اندازدآملی به علت زن بودنش بیش از پیش با مصائب و مشکلاتی که در بافت فرهنگی سرزمین خورشید تابان نسبت به زن‌ها وجود دارد، دست و پنجه نرم می‌کندبا وجود آنکه جنس روابط شرح داده شده در کتاب از نوع کاری است ولی در بطن همین روابط می‌توان به‌روشنی از دیگر روابطی که ژاپنی‌ها میانشان تعریف کرده‌اند نیز پی برد.

نویسنده‌ی ترس و لرز» کتابش را حدود هشت سال پس از تجربه‌ی کاری که در ژاپن داشته، به نگارش درآورده استژاپنی که این بار نویسنده در بزرگ‌سالی می‌شناسد، بسیار با تصاویر بدیع و زیبایی که در کودکی‌اش به همراه خانواده دیده و لمس کرده بود، متفاوت جلوه می‌کند

کتاب ترس و لرز» با استقبال خوبی مواجه شد تا آنجا که جوایزی مهم از جمله جایزه‌ی مهم ادبی فرهنگستان فرانسه را در سال ۱۹۹۹ و همچنین جایزه‌ی خوانندگان کتاب‌های جیبی را به سال ۲۰۰۱ از آن خود کردکتاب با ترجمه‌ی خوبی از خانم شهلا حائری از سوی نشر قطره به چاپ رسیده است که بر شیرینی ماجراهای آملی در شرکت ژاپنی می‌افزایدالبته کاش مقدمه‌ای از مترجم محترم در ابتدای کتاب نبود و به جد به شما پیشنهاد می‌کنم که این مقدمه را نخوانید زیرا به مانند اسپویل» شدن فیلمی است که حوادثش می‌تواند خواننده را ذره ذره به وجد بیاورد؛ طوری که نوع رفتار افراد در موقعیت‌های طنز‌، خواننده را به قهقه و البته تفکر در باب برخورد فرهنگ‌های شرقی و غربی بیندازد.

 

بخش‌هایی از کتاب برداشته شده از وبلاگ

یک پزشک:

آقای هاندا مافوق آقای اموشی بود که خودش مافوق آقای سایتو بود، آقای سایتو هم مافوق دوشیزه موری یعنی مافوق من بودو من مافوق هیچکس نبودم.

می‌شود طور دیگری نیز گفتمن زیردست دوشیزه موری بودم که او زیردست آقای سایتو بود و همین طور تا آخربا ذکر این نکته که این ترتیب در صورت وم می‌توانست از بالا به پایین، سلسله مراتب اداری را وارونه طی کندپس در شرکت یومیموتو من زیردست همه شدم.

روز هشتم ژانویه سال ۱۹۹۰، آسانسور مرا در آخرین طبقه ساختمان یومیموتو بیرون انداختپنجره ته راهرو مانند پنجره شکسته یک هواپیما مرا بلعیدشهر خیلی دور به‌نظر می‌رسید، آن قدر دور که شک کردم روزی پایم به آنجا رسیده باشد.

حتی به فکرم هم خطور نکرد که باید خودم را به اطلاعات معرفی کنمدر واقع در ذهنم هیچ فکری نبود، جز شیفتگی در برابر فضای تهی پشت پنجره سراسری و بس.

سرانجام صدایی خشن نامم را از پشت سر صدا زدبرگشتممردی در حدود پنجاه سال سن، کوتاه قد، لاغر، و زشت مرا با نیتی نگاه می‌کرد.

ــ چرا ورودتان را به اطلاعات اعلام نکردید؟

پاسخی پیدا نکردم و سکوت کردمشانه‌ها و سرم را پایین انداختممتوجه شدم که در روز ورودم به شرکت یومیموتو در عرض ده دقیقه، بدون اینکه حتی کلمه‌ای بر زبان بیاورم، تأثیر بدی از خود به‌جا گذاشتم.

به من گفت که نامش آقای سایتو استاز سالن‌های متعدد و وسیع گذشتیمدر حین عبور مرا به انبوهی آدم معرفی کرد که نام هیچ یک را به‌خاطر ندارم و همان لحظه که می‌شنیدم فراموش می‌کردم.

سپس مرا به دفتر مافوقش آقای اموشی برد، که مردی قوی‌هیکل و ترسناک بود و همین ثابت می‌کرد که معاون مدیرکل است.

بعد دری را به من نشان داد و با حالتی رسمی اعلام کرد که در پشت در، دفتر آقای هاندا مدیرکل قرار داردبدیهی بود که حتی نمی‌شد تصور ملاقاتش را هم کردسپس مرا به سالن بسیار وسیعی راهنمایی کرد که در آن حدود چهل نفر مشغول کار بودندجایم را به من نشان داد که درست رو به روی مافوق مستقیمم دوشیزه موری بوداو جلسه داشت و اوایل بعد از ظهر به سراغم می‌آمد.

آقای سایتو خیلی مختصر مرا به جمع معرفی کردبعد، از من پرسید اهل مبارزه هستم یا نهواضح بود که حق نداشتم جواب منفی بدهم.

گفتمبله

این اولین کلمه‌ای بود که در شرکت به زبان می‌آوردمتا آن وقت فقط به تکان دادن سر اکتفا کرده بودم.

مبارزه»ای که آقای سایتو به من پیشنهاد کرد، قبول دعوت شخصی به‌نام آدام جانسون برای بازی گلف یکشنبه آینده بودباید نامه‌ای به انگلیسی برای این آقا می‌نوشتم تا این موضوع را به اطلاع او می‌رساندم.

حماقت کردم و پرسیدم:

ــ آقای آدام جانسون کیست؟

مافوقم با حرص آهی کشید و جوابی نداداینکه آدم نداند آقای آدام جانسون کیست حماقت محض بود، یا سؤال من فضولی محسوب می‌شد؟ جواب این سؤال را در نیافتم، همان طور که هرگز هم نفهمیدم آدام جانسون کی بود.

به‌نظرم کار ساده‌ای آمدنشستم و نامه‌ای نوشتمآقای سایتو با کمال میل دعوت بازی گلف یکشنبه آینده آقای جانسون را می‌پذیرد و سلام می‌رساندنامه را نزد رئیسم بردم.

آقای سایتو نوشته‌ام را خواند، دادی تحقیرآمیز کشید، و پاره‌اش کرد:

ــ دوباره بنویسید.

فکر کردم نامه‌ام زیادی دوستانه یا خودمانی بود و نامه‌ای سرد و رسمی نوشتمآقای سایتو با در نظر گرفتن پیشنهاد آقای جانسون و بنا به درخواست ایشان با او گلف بازی خواهند کردرئیسم نامه را خواند، داد کوتاه تحقیرآمیزی کشید و نامه را پاره کرد:

ــ دوباره بنویسید.

دلم می‌خواست بپرسم اشکال کارم در کجاست، ولی با برخوردی که با سؤالم در مورد گیرنده نامه کرده بود معلوم بود که هیچ پرسشی را جایز نمی‌داندپس باید خودم می‌فهمیدم با چه لحنی باید با این آدام جانسون مرموز صحبت کنم.

ساعتهای بعد هم صرف نوشتن نامه به این بازیکن گلف شدمن می‌نوشتم و آقای سایتو پا به پای من نامه‌هایم را پاره می‌کرد، بدون کوچکترین اظهار نظری، بجز دادی که مانند ترجیع‌بندی تکرار می‌شدهر بار یک جمله‌بندی جدید اختراع می‌کردم.

در این کار یک جنبه مارکیز زیبا، چشمان شما مرا از عشق خواهد کشت» وجود داشت که خالی از لطف نبود.

تمام حالتهای دستوری ممکن را از نظر گذراندم: اگر آدام جانسون فعل می‌شد، یکشنبه آینده فاعل، بازی گلف مفعول، و آقای سایتو قید، چطور بود؟ یکشنبه آینده با نهایت افتخار قبول می‌کند آدام جانسون بازی کردن گلف آقای سایتو را به کوری چشم ارسطو».

کم‌کم داشتم از این کار لذت می‌بردم که رئیسم مرا متوقف کردهزار و چندمین نامه را بدون آنکه بخواند پاره کرد و به من گفت که دوشیزه موری آمده است.

ــ بعدازظهر با او کار می‌کنیددر این فاصله بروید برایم یک قهوه بیاورید.

هیچی نشده ساعت دو بعدازظهر شده بودفعالیتهای مکاتبه‌ایم آنچنان مرا مشغول کرده بود که به فکر استراحت نیفتاده بودم.

فنجان را روی میز کار آقای سایتو گذاشتم و سرجایم برگشتمدختری بلند قد و به ارتفاع یک کمان به طرفم آمد.

هنوز وقتی به فوبوکی فکر می‌کنم، کمانی ژاپنی در نظرم مجسم می‌شود که از قد یک مرد بلندتر استبرای همین هم اسم شرکت را یومیموتو» گذاشتم، یعنی چیزهای کمانی»، و هر وقت کمان می‌بینم به‌یاد فوبوکی می‌افتم که قدش بلندتر از مردها بود.

 ــ دوشیزه موری؟

ــ فوبوکی صدایم کنید.

دیگر به حرفهایش گوش نمی‌دادمقد دوشیزه موری اقلاً یک متر و هشتاد بود، قدی که کمتر مرد ژاپنی دارد و به‌رغم خشکی ژاپنیش چابک و بی‌اندازه دلفریب بودولی آنچه مرا مجذوب می‌کرد، شکوه و زیبایی چهره‌اش بود.

یکریز حرف می‌زد، آهنگ صدای دلنشین و توأم با ذکاوتش گوشم را پر کرده بودپرونده‌ها را نشانم می‌داد، درباره هر یک توضیح می‌داد و لبخند می‌زدخودم هم متوجه نبودم که به حرفهایش گوش نمی‌دهم.

سپس از من خواست که پرونده‌هایی را که روی میز کارم، یعنی درست رو به روی میز خودش، قرار داشت بخوانمنشست و مشغول کار شدمن هم پذیرفتم و به ورق زدن کاغذهایی پرداختم که داده بود درباره‌شان فکر کنمپرونده‌های مربوط به قوانین و حسابداری بود.

حالت چهره‌اش از فاصله دو متری جذاب بودنگاهش، که روی کاغذ دوخته شده بود، مانع می‌شد تا متوجه شود که براندازش می‌کنم.

زیباترین بینی دنیا را داشت، بینی ژاپنی، این بینی بی‌نظیر، با پره‌های ظریف بین هزاران بینی متمایز استهمه ژاپنی‌ها چنین بینی‌ای ندارند، ولی اگر کسی آن را داشته باشد حتما اصلش ژاپنی استاگر بینی کلئوپاترا این‌طور بود، جغرافیای جهان عوض می‌شد.

شب، فکر کردم این ذهنیت که هیچ یک از خصوصیاتی که به خاطرشان استخدام شدم به کارم نیامده حقیرانه استدر نهایت آنچه می‌خواستم، کار کردن در یک شرکت ژاپنی بود که به آن رسیده بودم.

احساس می‌کردم روز فوق‌العاده‌ای را سپری کردمروزهای بعد، این احساس را تقویت کرد.

هنوز درست نمی‌فهمیدم که نقش من در این شرکت چیست؛ برایم چندان فرقی هم نمی‌کردمعلوم بود که در نظر آقای سایتو آدمِ به‌دردنخور و ناخوشایندی هستمولی اینها اصلاً برایم اهمیتی نداشتاز داشتن چنین همکاری در پوست نمی‌گنجیدمبه‌نظرم، دوستی فوبوکی دلیلی کافی برای گذراندن روزی ده ساعت در شرکت بود.

پوست سفید و مهتابیش همانی بود که تانیزاکی خیلی خوب وصفش کرده استعلی‌رغم قد غیرمتعارفش، چهره‌اش نمونه مجسم زیبایی ژاپنی بودانسان را به‌یاد میخکهای ژاپن باستان» می‌انداخت، مظهر دختر اصیل زمان‌های گذشتهو این چهره بر روی این قامت رعنا می‌بایست سرور دنیا شود.

یومیموتو یکی از بزرگترین شرکتهای جهان استآقای هاندا بخش صادرات و وارداتش را اداره می‌کرد که هر چه روی زمین موجود بود می‌خرید و می‌فروخت.

فهرست اجناس صادرات و واردات یومیموتو، قابل مقایسه با فهرست پرور نبوداز پنیر فنلاندی تا کربنات سدیم سنگاپوری، فیبرهای اطلاعاتی کانادایی، لاستیک فرانسوی، و پارچه توگو در آن پیدا می‌شد، خلاصه از شیر مرغ تا جان آدمیزاد در آن یافت می‌شد.

در شرکت یومیموتو سرمایه از حد تصور انسان خارج بودپس از مقدار زیادی صفر، مبلغها از زمینه عدد خارج می‌شدند و شکلی انتزاعی می‌گرفتنداز خودم می‌پرسیدم آیا در این شرکت کارمندی پیدا می‌شود که اقلاً صد میلیون ین به‌دست آورده یا از دست داده باشد؟

کارمندهای یومیموتو هم مانند صفرها ارزششان در قرار گرفتن در پی اعداد دیگر بودهمه، بجز من، که ارزش صفر را هم نداشتم.

روزها سپری می‌شد و همچنان به هیچ دردی نمی‌خوردماین موضوع زیاد اذیتم نمی‌کرداحساس می‌کردم که مرا فراموش کرده‌اند، و این خیلی هم ناخوشایند نبودپشت میز کارم می‌نشستم و پرونده‌هایی را که فوبوکی در اختیارم قرار داده بود می‌خواندماکثرشان به طرز وحشتناکی کسالت‌بار بود، بجز یکی از پرونده‌ها که مشخصات کارمندان شرکت یومیموتو و خانواده آنها در آن نوشته شده بود.

این اطلاعات به‌خودی‌خود چندان چنگی به دل نمی‌زد، ولی وقتی آدم خیلی گرسنه است، یک تکه نان خشک هم اشتها برانگیز می‌شودوقتی بیکار بودم، این فهرست مثل یک مجله جنجالی برایم جذاب بودراستش را بخواهید در واقع تنها کاغذی بود که چیزی ازش سر در می‌آوردم.

برای اینکه وانمود کنم مشغول کارم، تصمیم گرفتم که آن را از بر کنمحدود صد اسم بوداغلب کارمندان متأهل و پدر و مادر خانواده بودند و این موضوع کار مرا سخت‌تر می‌کرد.

به‌هرحال سعی کردم اسم آنها را حفظ کنمگاهی به پرونده نگاه می‌کردم تا در دلم اسامی را تکرار کنمهر وقت سرم را بلند می‌کردم، نگاهم به چهره فوبوکی می‌افتاد که رو به رویم نشسته بود.

آقای سایتو دیگر از من نمی‌خواست که برای آدام جانسون یا هر شخص دیگری نامه بنویسمدر واقع هیچ چیز از من نمی‌خواست، بجز اینکه برایش قهوه ببرم.

.

ترس و لرز

مترجمشهلا حائری

نشر قطره


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها